آن چشم سیاه براق...

همیشه از دور دوستت داشتم.
خودت را که به درستی نمی شناختم اما حدود  7 سال قبل در جلسه تودیع مدیر سابقم اولین بار که دیدمت مجذوب چهره حساس، جدی و باهوشت شدم. از همکاران خانم باسابقه ام  پرسیدم چه کسی هستی و از جوابهای آنان فهمیدم فقط در چشم من اینگونه می درخشی و برای بقیه یک مدیر هستی مانند مدیران دیگر.
آن موقع معاونت مان یک مهندس بسیار سالمند بود که به زودی بازنشسته شد و شب همان روزی که به تودیع او رفتیم، خواب دیدم در هوایی بارانی و لطیف در اتاق معاونت هستم و  این آهنگ از گروه MLTR در آنجا شنیده می شد:

Hiding from the rain and snow
Trying to forget but I won't let go
Looking at a crowded street
Listening to my own heart beat
So many people all around the world
Tell me where do I find someone like you girl
Take me to your heart take me to your soul
Give me your hand before I'm old
Show me what love is - haven't got a clue
Show me that wonders can be true

با اینکه رویایی بسیار شفاف و به نظر واقعی بود، هرگز پیگیرش نشدم چون ربطی بین آن و زندگیم و معاونت نمی دیدم و نمی دانستم ممکن است فردی در آنجا قرار بگیرد که به نحوی با این رویا مرتبط شود.
هنوز هم نمی دانم مکانیزم کائنات برای جفت کردن آدمها چیست. هنوز نمی دانم اگر تو در زندگیم آن اتفاق درست و شایسته عاشقانه هستی که بعد سالها رخ می دهد چرا و چگونه به وقوع می پیوندی اما از یاد نگاه مهربان و لبخند کمرنگت شاد می شوم. از فکر اینکه آن روز من فقط زودتر امضا را می خواستم و خارج شدن از اتاقت را اما تو با چشمان منتظر و مشتاق مرا می کاویدی و موقع خداحافظی با بی میلی جواب ندادی و می خواستی مرا دعوت به صحبت بیشتر بکنی ولی وقتی جوابت را نشنیدم چون عجله داشتم به سرعت بلند شدم و معذرت خواهی کردم و به سمت در اتاق رفتم و تو با لبخند به سمت در آمدی تا مرا بدرقه کنی.

بعد از این دیدار، رفتارت مرا به فکر فرو برد و یک بارقه خوشحال کننده قلبم را روشن کرد. وقتی فردی را ته دلت پنهانی دوست داری اگرچه به دلایل مختلف روی آن سرپوش می گذاری چون غیرقابل دسترس به نظر می آید و از احساس متقابل او بیخبری و نمی خواهی فکر و غرورت را بیهوده درگیر کنی و اینکه تابوی متاهل بودن دارد،‌ خیلی لذتبخش است که کشف کنی او هم به همین شیوه به تو فکر می کند و منتظر یک قدم از سمت توست تا علاقه اش را ابراز کند.

چندشب قبل خواب دیدم با چشم سیاهت که پر از نورهای درخشان ستاره مانند شده بود عمیق و جدی به من نگاه می کردی و من حیرت زده بودم. من در ذهنم مشغول حل معمای عشق بودم...

با تجربیاتی که از رویاهایم راجع به احتمالات عشق در زندگیم داشتم، می دانم که نباید به دیدن صرف رویاها خشنود شد و  باید منتظر ماند که دست روزگار مهره ها را چکونه می چیند..چه راهی در پیش است...

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم...

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم