ما ز بالاییم و بالا می‌رویم

ای خدای بزرگ! الله اکبر...

بلاخره جواب سوالم در رابطه با روح کوچک را از طریق کلید فکری که حاجی به من داده بود و باعث شد مدتها فکر و جستجو کنم پیدا کردم. با سپاس از کتاب سفر روح "مایکل نیوتن" . حالا فهمیدم چرا او مانده و نرفته و بیقراری کرده است.








روح کوچک

راز بزرگ و دردناکیست.

اگر کسی نداند فکر می کند یک قصه سینمایی از ژانر وحشت است اما منی که در این چندسال آن را با تمام وجودم لمس کرده ام می دانم که این طور نیست ولی اگر کسی باور نکند به او حق میدهم چون شاید خودم هم چند سال بعد وقتی مدتی طولانی بگذرد این خاطرات عجیب را باورنخواهم کرد! چون اساسا ذهن انسان دوست دارد چیزهای ناخوشایند و دردناک را فراموش کند! برای خودم می نویسم تا یادم بماند و سندش را هم ضمیمه می کنم چون می دانم یکی از واقعی ترین و عجیب ترین اتفاقات زندگیم است.

هنوز چندماهی از اسباب کشی به خانه سابقم در کوچه شقایق نگذشته بود که خوابی عجیب دیدم. دختری از پنجره مقابل در ساختمانمان به داخل خانه نگاه می کرد. نگاهش آنقدر خاص بود که با دیدنش در خواب لرزه به تنم افتاد. دختری حدودا 9 ساله با چشمان درشت و مشکی که نگاهی عمیق و حسرتبار داشت مثل کودکی که با چشمان کنجکاو و آرزومند به چیزی مینگرد. این خواب را برای مادرم تعریف کردم وقتی دوباره تکرار شد به صورتهای مختلف. خیلی اوقات کودکی که شبیه سارا بود در خوابم حضور پیدا میکرد و از من توجه و محبت میخواست و من به طور ناگهانی می فهمیدم او سارا نیست البته گاهی گول می خوردم مثل آن شب آخر هفته که سارا پیشم نبود و او از پنجره با قیافه و صدایی شبیه سارا دستش را به سوی من دراز کرده بود و با لحنی ملتمس و چشمان اشک آلود چندبار مرا صدا زد : مامان،مامان..آنقدر از این خواب آشفته شدم که به گمان اینکه برای سارا اتفاقی افتاده صبح روز بعد به او فورا زنگ زدم و فهمیدم همه چیز کاملا عادی است. فهمیدم که از روح کوچک رودست خورده ام.
اولین بار میترا او را در فال قهوه ام دید بدون اینکه از این خوابها به او چیزی گفته باشم. با قطعیت به من گفت روح دختر کوچک در خانه ام حضور دارد و مردی به شمایل خرس او را به قتل رسانده است.
خوابها ادامه پیدا کرد و من و دوستم ندا، فهیمه را که فالگیر دیگری بود پیدا کردیم و باز او بدون داشتن هیچ سابقه ذهنی دختر را در خانه من دید آنقدر واضح که گمان کرد من دو دختر دارم که با آنها زندگی میکنم. گفت دخترک قاتل خود را میشناخته است،پدرش معتاد است و یک مادر خسته با موهای مشکی و چشمان درشت دارد که وضع خانوادگی خوبی ندارند. گفت دخترک از مادرش به شدت عصبانی است چون به اندازه کافی مراقبش نبوده است.گفت روح دختردوست ندارد تو از این خانه بروی و حتی اذیت می کند و با دخترت هم سعی می کند ارتباط برقرار کند اما بلاخره به کمک تو می آید و به سمت نور می رود.
دیگر به این خوابها عادت کرده بودم و با این ماجرا کنار آمده بودم و حتی در ته فکرم گاهی با او حرف می زدم. شبهایی که سارا نبود و تنها بودم به وضوح میدانستم دخترک گوشه ای از خانه برای خودش می پلکد و از اینکه با مامان سارا تنهاست خوشحال است. دخترک یک مامان میخواست که مثل مامان سارا دائما مراقبش باشد و برایش غذاهای خوشمزه بپزد و او را بغل کند و ببوسد.
تا اینکه یک روز کشف کردم که سارا هم او را می شناسد و این باعث شد قضیه از حالت مجرد و مخفی ذهنیم خارج شود و اولین بار به گریه افتادم. این نقاشی را که دیدم با توضیحات سارا فهمیدم که سارا هم حدودا می داند یک روح در خانه حضور دارد حتی گاهی سایه هایی را میدید و صداهایی را می شنید.به گفته سارا  این نقاشی یک روح را نشان می دهد که سالها قبل وقتی یک دخترکوچولو بوده مرده است و حالا دائما گریه می کند و از خدا میخواهد او را دوباره به دنیا برگرداند.
خدا می داند با دیدن این نقاشی چه مویی روی تنم سیخ شد! این دیگر وهم و رویا نبود...دخترک سعی کرده بود با سارا ارتباط برقرار کند!
وقتی از حاجی بابای مهربانم کمک خواستم گفت بعدها همه چیز را خواهد گفت.
بعد از اسباب کشی به خانه جدید مادرم اعتراف کرد گاهی خوابهای عجیبی میدیده که برایش تکرار شده است و میداند در خانه چیزی بوده است ولی به من و سارا چیزی نگفته تا ما نترسیم.
دیشب دخترک باز به خوابم آمده بود انگار میدانست مستاجر جدید خانه میخواهد خانه را رسما تحویل بگیرد.
اول یک پرنده بزرگ بود شبیه یک مرغ دریایی که گوشه خانه شقایق کز کرده بود. پنجره هال را باز کردم و او پرواز کرد به سمت بالا به سوی یک شهر زیبای سرسبز. بعد دوباره هنوز توی آن خانه بودم و یک بچه گربه دوروبرم راه میرفت و خودش را برایم لوس میکرد. از گربه دوری کردم و او تبدیل شد به یک جوجه زرد کوچولو که جیک جیک میکرد و همانطور که من می خواستم از در خانه بیرون بروم دنبالم راه افتاده بود و از من می خواست او را با خودم ببرم. او را ناز کردم و به او گفتم بعدا دنبالش می آیم. از خواب بیدار شدم با حالتی شبیه تهوع و دل درد حاملگی. خیلی سردم بود. یک پتوی دیگر آوردم و خوابیدم. این بار هنوز خانه شقایق بودم و سقفها همه خیس و خراب شده بود. بعد مستاجر آمد و کلید را گرفت. ناگهان دیدم سقف کاملا سالم و بیعیب است. از خواب که بیدار شدم فهمیدم تمام مشکلات پارسال که منجر به تصمیم من برای تعویض خانه شد در واقع تدبیر حضرت دوست بوده است که این خانه را ترک کنم بیهوده نبود که حاجی به من گفت اسباب کشی از این خانه برایت مثل "هجرت" می ماند!
حالا من هستم و معمای غم انگیزی که پشت سرگذاشته ام.
چندسال قبل در آن خانه یا در همان ساختمان، کودکی بیگناه موردآزار قرار می گیرد و به قتل می رسد آنقدر فجیع و ناراحت کننده که روح کوچکش هنوز شاکی است و دوست دارد باز به زندگی برگردد و یک مادر مهربان داشته باشد که خوب از او مراقبت کند.
با توجه به عمر خانه که بیش از 16 سال است و چندین مستاجر مختلف داشته هنوز جرات نکرده ام از قدیمیترین ساکنین ساختمان چیزی بپرسم اصلا نکند خود آن آقا قاتل باشد؟! مسلما همه قاتلها گیر نمی افتند! و اگر چنین باشد خداوند چقدر مراقب دخترکم بوده است که چندین سال در چنین مکان ناامنی بعدازظهرها که از مدرسه برمیگشته به تنهایی تردد کرده است؟ هر چند به او نمی آید قاتل باشد و به احتمال قوی یکی از دهها مرد مجردی که در چنین محله های دنجی خانه می گیرند و احتمالا مشکل روانی داشته است دخترکوچولوی بیچاره ناشناس را به قتل رسانده است.
حالا او روح کوچکیست که تشنه محبت است و خودش را به شکل دختر منٍ،پیشی یا جوجو در می آورد تا نوازشش کنم.
خدایا این قاتلهای بیرحمی که بچه ها را آزار می دهند و به قتل می رسانند چگونه مجازات میکنی تا در خور گناه بزرگشان باشد؟!