"مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِی الإنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِیمًا"
چهارشنبه شب رویای عجیبی دیدم.
روبرویم روی مانیتور یک مساله خیلی سخت وابسته به معماری و اندازهگیری حجمها وجود داشت. مدیرم خانم د و جمعی از همکارانم مثل زمانهایی که مشکل بزرگ کاری به وجود میآید دور هم جمع شده و همفکری میکردند. من هم در حال فکر کردن بودم و به نظر مساله خیلی سختی میآمد. ناگهان ا.م را دیدم که او هم آنجا ایستاده و در حال فکر کردن است. لباسهای مشکی پوشیده بود و خیلی جذاب به نظر میآمد. بعد راهحلی پیدا کرد و مساله حل شد و او در حالیکه دستش را خیلی دوستانه پشت من گذاشته بود و مرا به بیرون هدایت میکرد با جمع خداحافظی کرده و با هم بیرون رفتیم. با هم راه میرفتیم و جریان قوی و گرمی از محبت و دوست داشتن و درک متقابل بین ما برقرار بود آنچنان که با تمام قلبم خوشحال و مسرور بودم و با خود میگفتم آن چیزی که میخواستم از خدا همین است همین حسی که بین ماست. بودن با کسی که دوستش داری دوستت دارد و در حد و اندازه خودت است و لازم نیست برای اندازه او شدن خودت را کوچک کنی. لازم نیست برای فهماندن و فهمیده شدن توضیح و توضیح بدهی و آخرش هم بد فهمیده و فهمانده شوی. به یک ساختمان بزرگ رسیدیم و از پلهها بالا میرفتیم تا به واحدی در آن وارد شویم. او در حال شوخی و خنده از من گله میکرد که صورت من تیره شده و باید برایم صابون بگیری تا بشویمش جریمهات است چون خودت مسببش بودی و من قبول کردم که بله مقصر اصلی من بودهام و من برایت صابون میگیرم. در همین حال بود که از خواب بیدار شدم در حالیکه آن سرور و شادمانی عجیب در قلبم هنوز میجوشید. با تمام قلبم از بودن با او خوشحال بودم و لذت برده بودم بدون اینکه هیچ تماس فیزیکی در خواب حس کنم. این همان ماهی آبیرنگ آرامش است. این همان رابطهای است که دو قلب صادق و پرمحبت را به هم گره میزند و دو روح را یکی میکند. جنس رویاهای صادقانهام را میشناسم و حالا دیگر میدانم آن روز واقعا سر پسرکم با مشکلات کاریش شلوغ بوده است و من نباید آنقدر زودرنج و عجولانه قضاوت میکردم! نباید آزارش میدادم و تنهایش میگذاشتم... نباید...
حالا منتظر هستم که جرقه این رابطه دوباره با عنایت و لطف حضرت دوست روشن شود و من در اولین بار در زندگیم چیزی را تجربه کنم که تا بحال فکر میکردم فقط رویاست. بودن با پسرکی که قلب و روحش از جنس من است از جنس خود من...آن افسانه پیدا کردن نیمه گمشده گویا در زندگیم دارد رنگ واقعیت میگیرد...باز هم میدانم که این سعادت بزرگ جر با عنایت حضرت دوست امکانپذیر نبود ،این اتفاقی نیست که برای هرکسی بیفتد.گویا در یک قرعهکشی بزرگ شرکت کردهام و از میلیونها نفر اسم مرا به عنوان برنده اعلام کردهاند!
خدایا پروردگارا معبود عاشقان و سوخته دلان قول میدهم اگر دوباره با هم گره بخوریم حالا که همه جوره جنس بنجل و ناجور دیدهام تا پای جانم از این گوهر از این رابطه خاص و ارزشمند مراقبت کنم و آن را به یاوه نفروشم.
خدایا فقط باید بگویم سپاسگزارم تا ابدیت...این زندگی با همه کدورتها و رنجهایش ارزش زیستن داشت چون چنین عشقی انتظارم را میکشید و عشق بزرگترین هدیه توست به انسان خاکی مفلوک با همه غمها و ناخرسندیهایش..