این روزها دلم عزادار و غمگین است. این روزها بیشتر از هر موقع دیگر عاشقت هستم و در عین حال بیرحمانهتر و قاطعانهتر از همیشه با تو رفتار میکنم دخترک. تو باید کم کم یاد بگیری که مسئولیت اعمال و رفتارت را بپذیری. تو باید خیلی خیلی قویتر و محکمتر شوی،شاید سال دیگر با من نباشی
ته دلم چراغی روشن است که هیچکس نمیتواند تو را از من جدا کند اما دیگر خسته شدهام از این همه تنگنا،از این که هیچ پساندازی ندارم و مثل فانتین بدبخت در قصه بینوایان همه آنچه دارم به مدرسهات میدهم اما هیچ قدرشناسی نمیبینم نه در پدرت نه در اطرافیان نه در وجود خودت که با من دائما پرخاش میکنی و آزارم میدهی. من به عنوان مادر هرگز جرات نداشتهام از تو بخواهم کارهای شخصیت را انجام بدهی و کمی از ریخت و پاشهایت را جمع کنی چون دائما در گوشم خواندهاند این جدائی تقصیر من بوده و باید تاوان بدهم باید تحمل کنم باید باید...درحالیکه دیگر برای همه مثل روز روشن شده که این آدم هرگز مردی نبوده که بتوان با او زیر یک سقف زندگی کرد!
و حالا هم که میخواهم بروم و موقعیت خوبی پیش آمده اما این مرد باز هم پای خود را روی گلویم گذاشته و فشار میدهد..خستهام خدایا...
نمیخواهم از وجود نازنین دخترکم برای به چالش کشیدن این مرد متقلب و موذی استفاده کنم اما نمیدانم اگر این کار را نکنم چگونه از شر سایه سیاه او در زندگیم رها شوم...نمیدانم...
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو
گاهی اوقات دلم میخواهد همانطور که کایلی مینوگ با فرزند نیامدهاش در آهنگ Distant child رازونیاز میکند من هم با تو حرف بزنم مرد آینده من!مردی که تمام فالهای قهوه و همه رویاهای صادقانه میگویند میآیی و از لحاظ روحی و عاطفی درست لنگه خودم هستی! اینکه این حرف را از دو آدم متفاوت راجع به مرد آیندهام بشنوم حتما نمیتواند تصادفی باشد! و از همه عجیبتر خوابی که در نوجوانی دیدم و تو را ملاقات کردم: روبروی آینهای ایستاده بودیم که دو انعکاس مختلف از من را به نمایش میگذاشت!
مدتی قبل خوابت را دیدم و صدایت زدم :"امیر اسعد"!چه نام عجیبی بود!کنار رودخانهای ماهیهای بزرگ صید میکردی. یک ماهی آبی رنگ بسیار زیبا دیدم در رودخانه با خالهای بزرگ سرخ و سبز که گویا مدتها بود دنبالش میگشتم و از تو خواستم صیدش کنی.تو برایم صیدش کردی و آن را در یک تنگ به من دادی. من انگار بزرگترین فتح عالم را کرده باشم از داشتنش بینهایت خوشحال بودم و به همه نشانش میدادم.
پس کی میآیی و این ماهی را به من میبخشی مرد آینده؟
این روزها عجیب مشتاقانه منتظر آمدنت هستم...
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»
میدانم که وقتی چیزی سرنوشت انسان باشد هیچ کس نمیتواند مانع رسیدن به آن شود...هیچ کس حتی ف نامرد و متقلب.
به او گفتم برایم مهم نیست که اجازه بردن فرزندم را بدهد یا نه نهایتش این است که تنها میروم. در حالیکه ته قلبم میدانم حاضرم بمیرم ولی بدون او زندگی نکنم. وقتی از بوستان بیرون آمده بودم و سر به گریبان بودم با این اندوه، فکری در ذهنم شروع به درخشیدن کرد. من برگه حضانت دادگاه را دارم که در طلاقنامه هم قید شده حضانت فرزند مشترک با مادر است. همین برگه را میدهم ترجمه کنند به امید خدا قبول میکنند و تا دو سال دیگر(که مدیکال و اپدیت و ... به این زمان حداقل نیاز دارند)خدا بزرگ است!