"سالم بودن فرد از لحاظ اخلاقی خیلی مهم است-به دلیل معذوریتهای اجتماعی و احساس خطر برای فرزندم از هرگونه ملاقات در خانه شخصیم معذورم-لطفا افراد زیر 30 سال پیام ندهند-اولین اولویت برای من یافتن همدمی برای رفع نیازهای انسانی است اما تامین برخی نیازهای مالی نیز مد نظرم است(به صورت معقول)"
امروز پس از مدتها رفتم سراغ پروفایلم و انصراف دادم از سایت حافظون !
سال جدید عزیز تو هم آمدی و کارهایم همه هنوز بی سرو سامان مثل سابق!
رابطهام با مادرم خرابتر از همیشه چون رفتارش مثل مار زهرداری است که میخواهد نیش کینه خود را وقت و بیوقت خالی کند. با آنکه با آن خوابی که دو سال قبل دیده و علیرغم میلش برای من تعریف کرد به یقین میداند که آن زندگی زناشویی احمقانه و خراب بوده و ارزش ادامه دادن نداشته است و مقصرش هم من نبودهام ولی انگار هیچ دیواری کوتاهتر از من برای ابراز رنجش و ناخرسندی خود پیدا نمیکند!
در محل کارم زنی کینهتوز و خودخواه مدیرم شده است که در ظاهر به تو لبخند میزند ول وقتی پشت میکنی جراحت بیعدالتی و غرض ورزی را با تمام وجود حس میکنی!
رابطه احساسی و عاطفی با مردی دارم که نمیدانم تا کی باید در انتظارش بنشینم! و اصلا اگر قرار است او همانی باشد که باید باشد چرا باید اینهمه رنج بکشم و در انتظاری که گویا جاده بیابانی بی انتهاست روزهایم را به شب برسانم!
برای دخترک هم بدطور دلم شور میزند! میدانم با این اوضاع مالی فعلی نمیتوانم پول سال بعد مدرسهاش را جور کنم! و دیگر دوست ندارم وقتی مدرسهاش تمام میشود او را با هزار بدبختی و منت پیش مادرم بگذارم که در ادعا دایما سنگ او را به سینه میزند ولی در عمل با بیمیلی او را در خانه خود نگه میدارد با آنکه او بچه بزرگی است که به مراقبت ویژهای نیاز ندارد!
فکر میکنم بدجوری حسینیه لازم شدهام! نیاز دارم به دستی روشن و سبز که همه این گرهها را یکجا باز کند! گرههایی که تا به حال با آنها مدارا کردهام ولی گویا دیگر فرسوده شدهام و این همه رنج را دیگر برنمیتابم!
امسال موقع تحویل سال گلزار شهدا بودم بر سر مزار برادرم. هوا گرم و آفتابی بود و جناب مار آمد.
روز چهارم آمدم تهران خانه خودم که نیاز به تمیزکاری داشت و کلی خرید که بخاطر عجله در آمدن درهال پخش شده بودند. حالا هم باید برگردم. دوست ندارم چندان. دلم خانه کوچک خودم را میخواهد و سکوت و آرامشش را. خانه مادرم اکثر اوقات شلوغ و پر مهمان است مخصوصا در این ایام. به هرحال دخترک عاشق این شلوغی هاست و به مادر درونگرایش نرفته است.
***
با اینکه همه نشانهها مستقیم به سمت تو نشانه رفتهاند هنوز برنگشتهای. میخواهم بیخیالت شوم اما نیروی شگرفی اجازه نمیدهد. دلم هیچ مردی را نمیخواهد هیچ کسی را نمیخواهد. دلم فقط تو را میخواهد و دخترکم را.
چند شب قبل دوباره خوابت را دیدم.
یک خانه خیلی بزرگ بود با چند اتاق که من بعد از گمشدن و سرگشتگی ناگهان خود را در آن یافتم.در اتاقی که جالباسی و کمد و ... در آن قرار داشت دیدم در یک دراور لباسهای زیر من و تو کنار هم قرار دارند. به یک اسباب کشی غیرمترقبه میماند که خودم هم آن را باور نداشتم اما دیدم همه چیز مرتب سرجایش قرار گرفته و گویا با همدیگر همخانه شدهایم. در همین حین چند زن را دیدم که وارد اتاق شدهاند و گویا سر مساله مهمی دارند با همدیگر بحث میکنند و کیف و وسائل خود را که خاکی هستند وسط اتاق به سمت هم میکوبند و بیشتر به نظر دعوا میآمد. من دست دخترک را که او هم آنجا بود گرفتم و از آنجا بیرون زدم چون واقعا مزاحمت ناراحت کنندهای به نظر میآمد. ناگهان تو را دیدم که روی تخت دراز کشیدهای و من از آنجا گذاشتم و به اتاق مجاور رفتم. شنیدم که من را با اسم کوچکم صدا زدی. آمدم پیشت و روی تخت کنارت دراز کشیدم و شروع به صحبت کردیم. تو به من گفتی نباید جا بزنم و اجازه بدهم اینها مزاحم من شوند. خیلی مردانه و جدی به نظر میرسیدی. چقدر دوستت داشتم چقدر دوستم داشتی. آن جریان عجیب را که بدون هیچ نیروی فیزیکی بین ما در سیلان بود به طور شفاف حس میکردم. ما دو روح و دو فکر و دو قلب بودیم که همدیگر را بینهایت دوست داشتیم.
وقتی بیدار شدم دوباره همان حس جادویی و وصف ناپذیر آرامش را داشتم.
میدانم وقتی بیایی قصه عشقمان یکی از منحصر بفردترین قصههای عشقی خواهد شد که صاحب سرنوشت در روزگاران نگاشته است.
بیااااااااااااااااااااااااااااااااااا...........