این راه را نهایت..

خیلی اوقات به این فکر می‌کنم چرا هنوز اینقدر دوستش دارم؟شاید یک جور لجاجت باشد شاید خاطره لذتی استثنائی شاید ظاهرش را خیلی دلپسند می‌یابم (نه اینکه مدل و الهه زیبایی باشد،همانیست که من خوشم می‌آید)شاید روح مهربان کودکانه‌اش را دوست دارم...نمی‌دانم...نمی‌دانم..فقط می‌دانم یکجایی در ذهن و قلب من طلسم او شده که با هیچ منطق و استدلالی باطل نمی‌شود.

شاید خواب دیشبم نهایت این راه را به من نشان داد. در صحن حرم امام رضا بودم. دو مرد بودند که دور و برم پرسه می‌زدند به یکی که اصلا اعتنا نکردم ولی دومی را می‌خواستم. ظاهرش تقریبا مثل ا بود. با هم کمی راه رفتیم و حرف زدیم. نمی‌دانم چه چیزی از او شنیدم که یک چیز زننده و خیلی رکیک به نظرم آمد و سعی کردم با آخرین سرعت ممکن از دستش فرار کنم! در حال فرار کردن انگار از یک بازار عبور می‌کردم و یک کتاب در دستم بود که گویا یک کتاب غزل بود. در حال فرار این کتاب از دستم افتاد و یک فروشنده بازار آن را به من پس داد. در طول راه دیدم این کتاب،کتاب قبلی من نیست و برگزیده‌ای از مثنوی مولوی می‌باشد. رفتم که فروشنده را پیدا کنم و کتابم را پس بگیرم اما به جای او ناگهان یک کلیدساز خیلی جاافتاده و میانسال را دیدم و انگار کتابم به یک کلید خراب تبدیل شده بود که مرد کلیدساز آن را از من گرفت و آن را تعمیر کرد و به دستم داد. بعد از من پول خواست و من کیفم را باز کردم و اسکناسهای دوهزارتومانی که ته کیفم بود به او دادم با این فکر که واقعا می‌ارزد حتی بیشتر از این اسکناسها. کلیدساز بعد از گرفتن پولش شروع کرد با من صحبت کردن که شبیه نصیحت کردن دوستانه بود. می‌گفت تو ارزشت حتی از یک ‌ماشین BMW بیشتر است. تو چنین زنی هستی.{ حالا نمیدانم چرا در خواب با یک ماشین ب ام و مقایسه می شدم} اما یادت باشد بهتر است تا می‌توانی مستقل باشی نه مثل زن و خانواده من که همیشه در انتظار من می‌مانند تا کاری برایشان انجام بدهم.

در همین حال بود که از خواب پریدم.

یک کلید درخواب تقریبا بهترین نماد برای حل مشکل است.

می‌دانم که یک جائی یک روزی یک عشق فوق‌العاده راضی‌کننده در انتظارم است اما ..اما نمی‌دانم با طلسم این پسر در دل و روحم چه کنم؟

و شاید عشق واقعی مثل خورشید است که می‌آید و ستاره‌های کم نور را در چشمان ما آدمها گم می‌کند اما تا وقتی نیامده در ظلمت تنهائی این ستاره‌ها خیلی به چشم می‌آیند. نمی‌دانم..نمی‌دانم..این روزها همه چیز معمائی و عجیب به نظر می‌رسد...

این راه را نهایت صورت کجا توان بست...