کودک آینده‌ام

حاجی به من گفته بود دوباره خوابش را خواهی دید.

بخاطر سرما خوردگی استعلاجی گرفته بودم. صبح زود بیدار شدم و دخترک را که اتفاقا آن روز به اردو هم می‌رفت آماده کردم و وقتی او سوار سرویس مدرسه شد رفتم و دراز کشیدم و تسلیم خواب عمیقی شدم. در خوابم همانطور که دراز کشیده بودم نفسهای گرم کودکی که هیبتی مانند سارا داشت را کنار دستم حس کردم. به او که نگاه کردم سارا بود شاید یکی دو سال کوچکتر. با من شروع کرد حرف زدن : مامان من گم شدم..خیلی نگران از جایم نیم‌خیز شدم و گفتم مگه تو الان نباید اردو باشی..مامانی منو نگران کردی. دخترک گفت نگران نشو مامان من گشنمه..اشتباهی گفتم گم شدم..و بعد جملاتی بینمان ردوبدل شد که فراموش کردم ..از خواب که بیدار شدم خیلی ترسیده بودم که نکند سارا بخاطر بازیگوشی در اردو گم شده باشد..تا موقعی که دخترک از مدرسه برگشت دلم هزار راه رفت. از او پرسیدم آیا توی
اردو گم شده است و او قاطعانه جواب داد نه و تمام مدت اردو در کنار دوستانش بوده است.
فهمیدم آن کودک مرموز دوباره سعی کرده با من ارتباط برقرار کند. طفل معصوم شاید راست می‌گوید. ارواحی مثل او اجازه ترک محل خود را ندارند مگر موقتا و حالا که من در آن محل نیستم احساس گمشدگی می‌کند.

ای روح کوچک مرموز که قرار است در قالب فرزند بعدی وارد زندگیم شوی...فقط دعا کن..

برای خواهرت سارا دعا کن که در کنار مرحله سخت بلوغ،تغییرات مهمی در زندگیش دارند به وقوع می‌پیوندند..وقتی او را می‌بینم که چقدر عاشق محمدحسین است و چه خوب با او بازی می‌کند روزی را می‌بینم که تو را هم به آغوش خواهد کشید و از تو با چه عشق خواهرانه‌ای نگهداری خواهد کرد...برای مامان دعا کن که حالا تنهاتر از هر موقع زندگیش است و عشقی بزرگ و رازهای دردآلودی در سینه حمل می‌کند و گاهی فکر می‌کند نکند همه اینها وهم است و تو قرار نیست هیچوقت به زندگیش بیایی..مادری که موقع دیدن یک نوزاد،محال است به یاد تو آه از نهادش برنیاید..کودک آینده‌ام آیا واقعا قرار است روزی به زندگی من و خواهرت وارد شوی و ما را با شیرینکاری‌هایت شاد و سرخوش کنی؟!

و در آخر برای مردی دعا کن که قرار است بابایت شود و در حال حاضر هیچ سرنخی از او ندارم..که اصلا کیست،کجاست و چه می‌کند و قرار است کی بیاید؟ طبق پیشگوییهای زنی که در تابستان 84 که سارا چندماهی بود به دنیا آمده بود به خوابم آمد و به من گفت 11 سال دیگر خداوند به تو پسری خواهد داد که از مرد دیگری خواهد بود ،تو باید سال بعد بیایی..زن عجیبی که حداقل یک پیشگویی او به وقوع پیوست در روزهایی که هرگز فکر نمی‌کردم ازدواجم به چنین شکلی تمام شود..تازه مادر شده بودم و هرگز حتی نمی‌خواستم تصور کنم که روزی مرد دیگری به جای پدر فرزندم در زندگیم باشد..اما تقدیر گریزناپذیر بود و تعیین شده..
حالا که از آن زمان ،سالها با رنج و شادی و خوشی و ناخوشیها گذشته و به سال یازدهم نزدیک می‌شویم ای کاش قسمت خوب پیشگویی هم اتفاق بیفتد و تو بیایی پسرم..  
شاید بیشتر از خود پدرت،منتظر تو باشم عزیزدلم..فقط دعاکن...

El Perdedor

علیرغم همه رویاهای خوبی که دیده‌ام این رابطه هنوز در مسیر دلخواه و آرامشبخش قرار نگرفته است.

دلم از این همه انتظار خسته شده است. اصلا شاید در این زندگی غیرممکن است تجربه عشق واقعی..شاید باید منتظر زندگیهای بعد باشم..


El Perdedor

Qué más quieres de mí 
Si el pasado está a prueba de tu amor 
Y no tengo el valor 
De escapar para siempre del dolor 
Demasiado pedir 
Que sigamos en esta hipocresía 
Cuánto tiempo más podré vivir 
En la misma mentira 

No, no vayas presumiendo, no 
Que me has robado el corazón 
Y no me queda nada más 
Si, prefiero ser el perdedor 
Que te lo ha dado todo 
Y no me queda nada más 
No me queda más… 

Ya no puedo seguir 
Resistiendo esa extraña sensación 
Que me hiela la piel 
Como invierno fuera de estación 
Tú mirada y la mía 
Ignorándose en una lejanía 

Todo pierde sentido 
Y es mejor el vacío que el olvido 

Yo prefiero dejarte partir 
Que ser tu prisionero 
Y no vayas por ahí 
Diciendo ser la dueña de mis sentimientos 

No, no vayas presumiendo, no 
Que me has robado el corazón 
Y no me queda nada más 
Si, prefiero ser el perdedor 
Que te lo ha dado todo 
Y no me queda nada más 

No, no vayas presumiendo, no 
Que me has robado el corazón 
Y no me queda nada más 
Si, prefiero ser un perdedor 
Que te lo ha dado todo 
Y no le queda nada más 
No me queda más… 
Si el pasado está a prueba de tu am

Si el pasado está a prueba de tu amor

 بازنده

حالا که آزمونِ عشقتو ازم گرفتی و قبول شدم،دیگه ازم چی میخوای؟

و من شهامت ندارم که بزارم و واسه همیشه برم

نمیتونم با این دورویی زندگی کنم

تا کی میتونم با این دروغِ همیشگی زندگی کنم؟

 

نه دروغ نگو،نه

تو قلبمو به غارت کشیدی و الان هیچی واسم باقی نمونده

ترجیح میدم یه بازنده باشم که همه چیشو از دست داده و چیزی واسه از دست دادن نداره

دیگه هیچی واسم باقی نمونده

 

دیگه تاب مقاومت در برابر این حس عجیب رو ندارم

حسی که وجودمو مثل زمستون منجمد میکنه

از دوردست ها نگاهت با نگاهم تلاقی میکنه اما با هم غریبگی میکنیم

معلول ها بی علت شدن،احساس پوچی اسونتر از فراموش کردنته

 

ترجیح میدم ترکت کنم تا اینکه اسیرت باشم.لطفا بم نگو که…

بم نگو که تو صاحب احساساتمی

 

نه خواهش میکنم به دروغ بم نگو که من قلب تورو دزدیدم و تو هیچ چیز واسه از دست دادن نداری

 اره ترجیح میدم یه بازنده باشم که همه چیشو از دست داده و چیزی واسه از دست دادن نداره

 

 نه دروغ نگو،نه

تو قلبمو به غارت کشیدی و الان هیچی واسم باقی نمونده

ترجیح میدم یه بازنده باشم که همه چیشو از دست داده و چیزی واسه از دست دادن نداره

دیگه هیچی واسم باقی نمونده

حالا که آزمونِ عشقتو ازم گرفتی و قبول شدم،دیگه ازم چی میخوای؟