چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

از آبان ماه پارسال که پسر را اولین بار توی آن ماشین خیلی گرانقیمتش دیدم شاید باید می‌دانستم همه چیز همین جا تمام نمی‌شود. پسر چشم‌عسلی یک پیشی دوست داشتنی ولی با زبانی تلخ و گزنده بود که هر آن ممکن بود با پنجولهایش زخمیت کند ولی در لحظات نهایی دیدارمان رفتارش پر از احترام و علاقه شده بود.
 بعد هم سلسله‌ای از حوادث خانوادگی و عاطفی اتفاق افتاد و باعث شد به آغاز هر رابطه‌ای نه بگویم و تلاشهای مکرر پسر برای اینکه درخواست دوستیش را قبول کنم. نه اینکه نخواهم اما به نظرم نمی‌شد با این پسر خوش‌قیافه بسیار پولدار که قطعا دختران زیادی دوروبرش بودند رابطه باثبات و امنی داشت و به دلیل همین پیش‌داوری با وجود همه تمایل و اشتیاقی که از او می‌دیدم جوابم همیشه نه بود. من دلم نمی‌خواست دیگر از رابطه‌ای رنج بکشم و بالا پایین بشوم.
با شروع بهار و کمرنگ شدن اثر غم سوگوارانه‌ای که در ته قلبم داشتم تصمیم به شروع یک رابطه دیگر گرفتم که منجر به آشنایی با ا.ص شد. مردی جاافتاده و عاطفی که از لحاظ مالی بسیار متوسط بود اما چون ریسک کمی در رابطه با او می‌دیدم آن را ادامه دادم. هر چقدر سعی می‌کردم نمی‌توانستم عمیقا دوستش بدارم و از علاقه فیزیکی و یا ترحم و دلسوزی پا را فراتر بگذارم. حالا می‌فهمم چرا. درون من یک زن مقتدر و کمالگرا وجود دارد که اگر مردی را ضعیفتر از خود ببیند نمیتواند به او تمکین کند. مردی که قرار است در مقام معشوق من قرار بگیرد حتما باید یک ویژگی بارز معنوی یا مادی برتر از من داشته باشد تا او را از همه مردان متمایز کند.  به همین دلیل است که گاهی فکر می‌کنم قرار است تا آخر عمر تنها بمانم و دیگر عشق را تجربه نکنم.
بعد از جدایی از ا.ص و مقطع زمانی طولانی جابجایی از خانه قبلی به خانه جدید، باز پسر به سویم آمد این دفعه با اصرار بیشتر. این بار بعد از  مشورت با مشاور معنوی زندگیم و بالا پایین کردن زیاد بلاخره بله را گفتم.
فهمیدم پیشداوری‌هایم زیاد هم صحیح نبوده است. پسر از آنچه که تصور می‌کردم پولدارتر است اما این ثروت ماحصل تلاش و کوشش بی وقفه و هوش سرشارش است چون در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمده اما با فکرهای اقتصادی خودش البته در کنار خوش‌شانسی زیاد توانسته به موفقیتهای مالی امروزش دست پیدا کند آن هم در این سن و سال. پسر سلیقه خاصی در موسیقی،شعر و فیلم دیدن دارد و شاید در انتخاب زن چون با تمام بیتوجهی‌های من از رو نرفته است با وجود تمام محدودیتها و مشکلاتی که رابطه با من برایش ایجاب می‌کند.
اولین شبی را که به خانه‌اش رفتم و با هم بودیم پسر اعتراف کرد تا به حال به دفعات زیاد با زنان مختلف رابطه داشته است اما این اولین بار در عمرش است که شبی را به طور کامل در کنار یک زن می‌گذراند. انرژی گرم و آرامشبخشی در خانه حکمفرما بود که هرچقدر می‌خواستم آن را به ساده و شیک بودن و ویوی دلپذیرش ربط بدهم که از آنجا کل تهران را می‌شد زیر پا دید کاملا مشخص بود چیز دیگری است. یک چیز سالم و بکر در جو آن خانه بود که شبیه عطر یک عشق دلپذیر و کودکانه بود که از سالهای خیلی دور می‌آمد.
تا ساعت 4 صبح بیدار بودیم و در کنار آن چیزی که به هرحال بین یک زن و مرد اتفاق می‌افتد،فیلم تماشا کردیم، آشپزی کردیم،غذا خوردیم و حرف زدیم.  موقع خواب همانطور که روی تخت دراز کشیده بودیم برایم یک فصل از یکی از کتابهای موردعلاقه‌اش را خواند که راجع به خاطرات هوشنگ ابتهاج از شهریار بود. تا به حال این حس خوب را در کنار یک مرد تجربه نکرده بودم. چقدر لذتبخش است مرد موردعلاقه‌ات قبل از خواب برایت کتاب بخواند تا خوابت ببرد. دوستت دارم پیشی خان لوس و بداخلاق!
صبح حدود ساعت 9 با خواب عجیبی بیدار شدم. من و ی یعنی همین جناب پیشی خان با هم به کلیسایی رفتیم که گویا در تقاطع اشرفی و نیایش بود. او مشغول صحبت یا بحث با دو مرد دیگر شد و من کمی انتظار کشیدم تا بیاید. وقتی آمد ناگهان دیدم کاروانی با صدای زنگهای شاد دارد به حیاط کلیسا وارد می‌شود. گوسفندهای بسیار چاقی در این کاروان بودند که پشمهایشان رنگ شده بود و با سروصدای زیاد وارد حیاط می‌شدند. همینجا بود که از خواب پریدم.
دیشب هم خواب عجیب دیگری دیدم.شب تاریکی بود و من در یک خانه بزرگ و تاریک سخت مشغول فکر کردن بودم و سوالی را از خودم می‌پرسیدم که جوابی برایش نمی‌یافتم. ناگهان احساس کردم بی‌آنکه لامپ یا چیز دیگری روشن شود فضا از آن حالت تاریکی خارج شد و گویا در خانه ی بودم. صدایی ناپیدا این بیت شعر سعدی را برایم زمزمه می‌کرد: چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان..ناگهان از روی کمدی در آنجا که چند آینه روی آن قرار داشت نیرویی نامرئی یکی از آینه‌ها را برداشت و به دست من داد. آینه‌ای که حاشیه‌ای فیروزه‌ای رنگ و نمای شیک و گرانبهایی داشت. من با تحیر به این آینه نگاه می‌کردم که از خواب پریدم.

این روزها

روزهایم را در انتظاری نامفهوم می‌گذرانم. هیچوقت در عمرم بیشتر از این روزها از عشق ناامید نبوده‌ام.
وقتی به درونم نگاه می‌کنم بیشتر طالب یک تغییر هیجان‌آلود هستم که هم عشق می‌تواند باشد هم هر چیز دیگر. ازدواج را برای خودم نمی‌پسندم. سارا بزرگ شده و خودم خسته و بی‌روحم. شاید نیاز به یک تکان بزرگ دارم.
دیروز خودم را در آینه دوباره چک کردم. علی‌رغم اینکه صورتم دوباره به دلیل مشکلات هورمونی و شاید نیازهایی که عقلم به آنها می‌گوید بتمرگند و شیطنت نکنند پر از جوش و آکنه شده است هنوز همان بدن زیبا و شاداب را دارم که مردها همیشه دوستش داشته‌اند و ستایشش کرده‌اند و هنوز هم می‌تواند بسیار دوست داشته شود.این بار توسط چه کسی؟ نمی‌دانم...
خیلی اوقات صبحهای زود که بیدار می‌شوم جملات کتاب سفر روح را با خودم مرور می‌کنم و با خود فکر می‌کنم شاید رسالت روزهای بعدی سفری که 40 سال از آن را به پایان رسانده‌ام این باشد که پس از این در این تنهایی ساکت و مغموم زندگی کنم و فکر کنم و خود را بسازم و تمرکزم را روی بزرگ کردن دخترم بگذارم. بعد با خود فکر می‌کنم مگر در این 40 سال، عشق واقعی و دوطرفه را تجربه کرده‌ام و تنهایی روحم را به طور واقعی با کسی شریک شده‌ام که از این به بعد هم بخواهم تنها بمانم؟ غیر از این بوده که ازدواجم در شرایط عجولانه و بیفکرانه با مردی بوده که نه تنها از لحاظ مراتب کمال انسانی بسیار با من نابرابر بوده است بلکه حتی از لحاظ احساسی هم بسیار دور و پرت بوده است؟
و حالا می‌دانم فرصت بسیار مهمی را در زندگیم سوزانده‌ام.
نه آنقدر عاقل و سردمزاجم که بتوانم عمری تنهایی را به راحتی و در آرامش بگذرانم و نه آنقدر سنگدل و خودمحور که بیخیال فرزندم شوم و او را به آغوش بی‌مسئولیت و دمدمی پدرش بسپارم که با شنیدن چند جمله از دهان اطرافیان ممکن است عشق پدرانه‌اش به راحتی خدشه‌دار شود و هیچوقت نمی‌تواند اولویت را به فرزندش دهد. چیزی که لازم است به عنوان والد بارها در زندگی انجام دهی تا مطمئن شوی این نهال بی آنکه خطر و آسیبی متوجهش باشد به ثمر خواهد رسید.
در این شرایط خاص و سخت زندگیم حتی نگه داشتن یک رابطه مناسب موقت دشوار است چه برسد  به پیدا کردن یک فرد مناسب برای کل زندگی. ور بدبین ذهنم می‌گوید به همین خیال باش اما ور خوش‌بین و امیدوار می‌گوید تو چالشهای بسیار سختی در زندگی داشته‌ای که در پناه دستان مهربان و روشن راهنمایت به آسانی و خوبی گذرانده‌ای و درست است که این چالش از همه آنها سرنوشت‌سازتر است اما صبور باش که او حتما کاری برایت خواهد کرد. مثلا چالش عوض کردن خانه که شاید حتی اگر مردی همراه تو بود نمی‌توانست تو را از گزند اشتباه بزرگی که نزدیک بود زندگیت را ویران کند دور نگه دارد چون همه شرایط به نظر درست و بی‌عیب می‌آمد اما سند خانه‌ات را آنقدر در اداره ثبت نگه داشت تا دست آن لاشخوران با ظاهر انسانی برایت رو شود..
حالا باز هم به همان دستان مهربان ،چشم امید بدوز که همه انسانها بازیگر تقدیر خداوند هستند و اگر او برایت بخواهد هیچکس نخواهد توانست مانع شود.