روزهایم را در انتظاری نامفهوم میگذرانم. هیچوقت در عمرم بیشتر از این روزها از عشق ناامید نبودهام.
وقتی به درونم نگاه میکنم بیشتر طالب یک تغییر هیجانآلود هستم که هم عشق میتواند باشد هم هر چیز دیگر. ازدواج را برای خودم نمیپسندم. سارا بزرگ شده و خودم خسته و بیروحم. شاید نیاز به یک تکان بزرگ دارم.
دیروز خودم را در آینه دوباره چک کردم. علیرغم اینکه صورتم دوباره به دلیل مشکلات هورمونی و شاید نیازهایی که عقلم به آنها میگوید بتمرگند و شیطنت نکنند پر از جوش و آکنه شده است هنوز همان بدن زیبا و شاداب را دارم که مردها همیشه دوستش داشتهاند و ستایشش کردهاند و هنوز هم میتواند بسیار دوست داشته شود.این بار توسط چه کسی؟ نمیدانم...
خیلی اوقات صبحهای زود که بیدار میشوم جملات کتاب سفر روح را با خودم مرور میکنم و با خود فکر میکنم شاید رسالت روزهای بعدی سفری که 40 سال از آن را به پایان رساندهام این باشد که پس از این در این تنهایی ساکت و مغموم زندگی کنم و فکر کنم و خود را بسازم و تمرکزم را روی بزرگ کردن دخترم بگذارم. بعد با خود فکر میکنم مگر در این 40 سال، عشق واقعی و دوطرفه را تجربه کردهام و تنهایی روحم را به طور واقعی با کسی شریک شدهام که از این به بعد هم بخواهم تنها بمانم؟ غیر از این بوده که ازدواجم در شرایط عجولانه و بیفکرانه با مردی بوده که نه تنها از لحاظ مراتب کمال انسانی بسیار با من نابرابر بوده است بلکه حتی از لحاظ احساسی هم بسیار دور و پرت بوده است؟
و حالا میدانم فرصت بسیار مهمی را در زندگیم سوزاندهام.
نه آنقدر عاقل و سردمزاجم که بتوانم عمری تنهایی را به راحتی و در آرامش بگذرانم و نه آنقدر سنگدل و خودمحور که بیخیال فرزندم شوم و او را به آغوش بیمسئولیت و دمدمی پدرش بسپارم که با شنیدن چند جمله از دهان اطرافیان ممکن است عشق پدرانهاش به راحتی خدشهدار شود و هیچوقت نمیتواند اولویت را به فرزندش دهد. چیزی که لازم است به عنوان والد بارها در زندگی انجام دهی تا مطمئن شوی این نهال بی آنکه خطر و آسیبی متوجهش باشد به ثمر خواهد رسید.
در این شرایط خاص و سخت زندگیم حتی نگه داشتن یک رابطه مناسب موقت دشوار است چه برسد به پیدا کردن یک فرد مناسب برای کل زندگی. ور بدبین ذهنم میگوید به همین خیال باش اما ور خوشبین و امیدوار میگوید تو چالشهای بسیار سختی در زندگی داشتهای که در پناه دستان مهربان و روشن راهنمایت به آسانی و خوبی گذراندهای و درست است که این چالش از همه آنها سرنوشتسازتر است اما صبور باش که او حتما کاری برایت خواهد کرد. مثلا چالش عوض کردن خانه که شاید حتی اگر مردی همراه تو بود نمیتوانست تو را از گزند اشتباه بزرگی که نزدیک بود زندگیت را ویران کند دور نگه دارد چون همه شرایط به نظر درست و بیعیب میآمد اما سند خانهات را آنقدر در اداره ثبت نگه داشت تا دست آن لاشخوران با ظاهر انسانی برایت رو شود..
حالا باز هم به همان دستان مهربان ،چشم امید بدوز که همه انسانها بازیگر تقدیر خداوند هستند و اگر او برایت بخواهد هیچکس نخواهد توانست مانع شود.