دیشب خواب میدیدم پس از یک گفتگوی سه نفره با مادر و بزرگترین برادرم و درددل با آنها به خاطر بیماریهایم و نیازهایی که منجر به این عوارض شده است ،با نگرانی مهربانانه آنها مواجه شدم و تایید آنها را گرفتم که باید ازدواج کنم. بعد دیدم شرکت هستم و دوستم ندا میگوید بروم پاداش آخر سال را بگیرم. یکی از همکارانم و.ن یک جعبه به من داد که وقتی آن را باز کردم پر از انگشترهای طلای بزرگ بود که نگینشان الماس بود من همه آنها را دانهدانه برداشتم و در نهایت دیدم ته جعبه چند زنجیر طلا و انگشتر عقیقی است که مرا یاد خواب 14 سال قبل انداخت. خوابی که در آن در یک پارک نشسته بودم و مرد جوانی به من یک انگشتر عقیق داد. در همان حال صدای زمزمهای شبیه سرودهای کریسمس میآمد که فضای معنوی عجیبی به خواب داده بود.
روزهای پایان سال است. به پشت سرم نگاه میکنم.چه راه طولانی ناهمواری. چه روزهایی که در انتظار گذشت.
و من در انتظار معجزه بودم.
در انتظار ا.م نبودم. یعنی بودم ولی در واقع نبودم. من او را زیاد نمیشناختم.ولی حضرت دوست را خوب میشناختم. میدانستم همه این رنجها و فراز و نشیبها برای آدم تر شدن من است برای اینکه یک رابطه خیلی خوب را شروع کنم. شاید همان بنز طلایی و گرانقیمتی که در خواب دیدم که یک عروس و داماد با جلال و دبدبه وکبکبه در آن نشسته بودند و قبل از آن دو زن جوان با گلدانهای بزرگ و باشکوهی ورودشان را اعلام کرده بودند. عروس شبیه من بود یا شاید خود من بود.
میدانم پسرکم هم در این مدت ،کم رنج و سختی نکشیده است هرچند ماهیت رنجهای ما متفاوت است. با آنکه مدتهاست او را ندیدهام اما چنان عاشقش هستم که هرگز در عمرم چنین عاشق کسی نبودهام. حالا کم کم میفهمم وقتی باردار بودم و خواب مرد جوان سبزهرویی را میدیدم که دیوانهوار عاشقش بودم و هرگز نمیخواستم از او جدا شوم و حتی پس از بیدار شدن دنبالش میگشتم و حتی یکبار از درد ندیدنش پس از بیداری گریستم و به گمانم فرزند پسری بود که در راه است،چه کسی بوده است! حالا دیگر میدانم جواب خیلی از معماها را.
امروز به وضوح بوی عشقی سوزان و رسیده مانند خوشههای ارغوانی انگورهای پاییزی یا انارهای آتشین را احساس میکنم که نزدیک است و این بوی بهشتی قلبم را میلرزاند.
نمیدانم کی در آغوشش خواهم گریست و از دردی که کشیدهام در گوشش زمزمه خواهم کرد.
فقط میدانم نزدیک است چون غریزهام او را بو کشیده که خیلی نزدیک است. پسرکم نزدیک است به من.
امروز غرق در نشئه این عطر بهشتی هستم.خدایا...ولی چه قصه عجیبی بود!