فصل باران‌ها

یاد یک خاطره قدیمی افتاده‌ام. هنوز به مدرسه نمی‌رفتم.مادرم گوشواره‌های طلای مرا چون خیلی بزرگ بودند از گوشهایم جدا کرد تا کوچکترشان را بخرد. من خیلی دوستشان داشتم. نمی‌دانم چند روز گریه کردم و غذا نخوردم تا مجبور شد دوباره آنها را گوشم کند. دوباره در گوش کردن آنها طعم پیروزی بزرگی می‌داد. مثل همین هفته که مرد زیبا آمده بود تا غیبت چندماهه‌اش را توجیه و جبران کند. آمده بود تا بگوید شرایط دلخواه مرا فراهم کرده و ال وبل و ...ولی با در بسته روبرو شد.

مرد زیبا آمده بود ولی دیر...خیلی دیر...پشیمان است ولی چه فایده‌ای دارد؟بیخبر گذاشتن من در این چند ماه حتی اگر در پی فراهم کردن شرایط بوده است هرگز کار درستی نبود.

به چارچوبهای اعتقادیم افتخار می‌کنم که ارزش وجودیم به عنوان یک زن را آنقدر بالا برده است که این مرد باهمه اعتماد به نفسش به عنوان یک مرد جذاب، در ازای یک شب بامن بودن ملزم به این شد که به 300 سالمند در موسسه خیریه کهریزک غذا بدهد.

حالا دیگر به معجزه باران‌های دستان حضرت دوست بیشتر از همیشه ایمان دارم.

و می‌دانم که این تازه شروع فصل باران‌هاست.

ماه مهر

"از مهر بگو ماهِ من.
من،
سراپا گوشم...!

نیکی‌ فیروزکوهی
"

 

چقدر خوب است حتی وقتی پریود هستی و بغلی و دل‌نازک می‌شوی،مردی باشد که آنقدر تو را ببوسد و در بغلش نوازش کند که شیرین‌ترین خواب شبانه‌ات را در کنارش تجربه کنی.

مردی که خوب بلد است آرامش بدهد..مردی که خیلی خیلی حواسش به توست...و تو را همیشه و درهرحال زیبا می‌داند..مردی که سینه‌اش مامن همه دلهره‌ها و ناآرامیهای قلب زنانه‌ات است.مردی که مهربان و ملایم است..و در کنار همه اینها برایت جاذبه‌های فراوانی دارد.

مردی که قشنگترین خنده‌های دنیا را دارد.مردی که باید روی پنجه‌های پایت بلند شوی تا بتوانی او را ببوسی و در آخر با کمک دستانش پشت کمرت به او می‌رسی..مردی که نسبت به سنش موقعیت مالی واجتماعی بسیار خوبی دارد و در عین جدیت برایت همیشه لبخند بر لب دارد...مردی که کنارش آرام و خوشحال هستی...

باهمه اینها نمی‌خواهم برای آینده نقشه و طرح بریزم و به آن فکر کنم. دلم نمی‌خواهد خرابش کنم.

حتی وقتی موقع بوسیدنم بارها از من پرسید آیا دوست دارم روزی همسر دائمیش باشم آیا دوست دارم از او فرزندی داشته باشم آیا دوست دارم هرشب در آغوشش به خواب روم...

برای سوالهایش جوابی نداشتم..فقط از ترسهایم گفتم از اینکه هنوز سایه سیاه مرد سابق روی زندگیم سنگینی می‌کند، از اینکه دخترکم در صورت ازدواج من حتما از طرف پدرش مورد آزار روحی و در قلب کشمکش‌های ما قرار خواهد گرفت.

و واقعا می‌ترسم..

هم از فتنه‌ها و آزارهای مرد سابق...

هم از اینکه باوجود ایده‌آل بودن رابطه من و مرد،در عقاید و آرمانهای فکری خود اختلافاتی داریم..

همینها کافی است برای اینکه نخواهم به آینده فکر کنم. دلم می‌خواهد در همین لحظه خوشحال باشم.