پنجشنبه شب در خواب شگفت انگیزی تاییدیهای را دیدم که گویا سعادت و شادکامی مرا در قضیهای که خیلی خواهان آن بودم تایید و تضمین میکرد. یک صلوات و یک امضا در انتهای نامه وجود داشت. خواب عجیب و شگفتانگیزی بود هرچند هنوز خبری نیست.
باید خبری بشود و هنوز نشده است. مثل داستانهای ماورایی عجیب شده این قصه. داستان شگفتانگیزیست که شاید در آینده کسی باورش نکند اما من ماههاست در تاریکی قدم برمیدارم آنچنان با اطمینان که گویی مجهز به یک دستگاه سونار شدهام.
امروز اینجا نشستهام و از خدا کمک میخواهم. از خود خودش. از خودش میخواهم:
اول عشق توام با آرامش را
دوم پیشرفت کاری و مالی بسیار عالی،کاری که هم روح و فکرم را ارضا کند و هم برکت مالی زیادی به زندگیم هدیه کند
سوم رفتن از اینجا به سرزمینی که محکومیت جبر جغرافیایی را از پرونده زندگیم پاک کند و یا حداقل خیلی کمرنگتر
و از همه اینها مهمتر خوشحالی و شادکامی تمام اعضای خانوادهام مخصوصا آن دختر سادهدل را که مورد استثمار قرار گرفته ولی هنوز خود نمیداند. از خداوند با تمام قلبم شفای کامل جسم و روخ و فکرش را میخواهم.
یَا غَافِرَ الْخَطَایَا یَا کَاشِفَ الْبَلایَا یَا مُنْتَهَى الرَّجَایَا یَا مُجْزِلَ الْعَطَایَا یَا وَاهِبَ الْهَدَایَا یَا رَازِقَ الْبَرَایَا یَا قَاضِیَ الْمَنَایَا یَا سَامِعَ الشَّکَایَا یَا بَاعِثَ الْبَرَایَا یَا مُطْلِقَ الْأُسَارَى...
از خود خودت میخواهم نه از این بنیبشر خاکی.از خودت میخواهم...
میدانم که این مقطعی که در آن قرار دارم خیلی خاص است.
بعدها وقتی روزهای پیری را میگذرانم و خاطراتم را برای فرزندانم یا نوههایم تعریف میکنم چه چیزهایی را از این مقطع مهم خواهم گفت؟
آیا پاییز را با دلشکستگی و غم از دست دادن تابستانی که میتوانست بسیار شیرین و پرخاطره باشد شروع خواهم کرد؟
یا...
آیا ایمانی که همیشه به مبدا هستی و اعتقادات مذهبیم داشتهام مثل همیشه با آغوشی پر از معجزه بزرگترین موهبت هستی یعنی عشق را به قلب شکستهام هدیه خواهد داد؟
خدایا خودت بهتر میدانی،اگر الان کسی باشد که قدر عشق را با دل و جانش بداند آن "من" هستم!
خیلی اوقات با وجودیکه وقتم را سعی میکنم به مفیدترین وجه پر کنم تنهایی و غم بر وجودم غلبه میکند و مینالم از خدا از حسینیه از حاجی بابای خودم و از همه بیشتر از ا.م اما عجیب است،هر روز صبح که بیدار میشوم و به درونم نگاه میکنم میبینم که صمیمانه و بیتردید دوستش دارم با بند بند وجودم. به یاد همه آن عشق مهربان و پختهای میافتم که در وجود نازنینش بود و دلم برایش ضعف میرود! به یاد آن بوسه میافتم که هردوی ما را چنان مست کرده بود که در آن خیابان پشت پارک که ماشینها میآمدند و میرفتند از خودمان بیخود شدیم و او ناگهان مرا مانند آهنربایی که به سختی به آهن چسبیده به زور از خود جدا کرد و گفت : داری وحشیم میکنی!بسه!
حتی در این یکی دو روز بعد از ماهها تنهایی و سرگردانی و بلاتکلیفی سعی کردهام به خود فرصت آشنایی فقط در حد گفتگو با یک آدم جدید بدهم اما میبینم که هیچکس "او" نمیشود،این تلاشها فقط منجر به بیشتر شدن عشقم به او میشود. گویا خداوند یک پکیج سفارشی مخصوص خودم که همه چیزش موردپسند و دلخواه من است در کارخانهای دوردست و ناشناخته ساخته و گفته تنها سهم تو از عشق فقط اوست! از حالا تا ابد! و خدا میداند که چقدر این محکومیت را دوست دارم!و امیدوارم برای او هم چنین باشد.
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
نفس بده که برایت نفس نفس بزنم...
نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم...
مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن...
که آخرین نفسم را در این قفس بزنم..
تابستان 92 در گذر است. شهریور آمده با لحن نیمه پاییزیش. دلم گرفته،گرفته،گرفته...
یکشنبهها و سه شنبهها به آموزش شنا میروم. با آب رفیق نشدهام،خودم را سفت و محکم میگیرم. خودم را رها نمیکنم با آنکه آرزویم این است که یک روز به خوبی در جای عمیق استخر شنا کنم.
لیزر را ادامه میدهم. جای اضافه خیلی خوب شده ولی پاهایم که خیلی خوب شده بودند فاجعه شدهاند. شاید اگر ادامه بدهم خوب بشوند و الان در مرحله خاصی قرار گرفتهاند.
در عشق بلاتکلیفم. هنوز سرگردانم که مرا میخواهد یا نمیخواهد ؟اگر نخواست چرا نگفت چرا از من خواست منتظرش بمانم؟
و اگر میخواهد این بازیها چیست؟ دیگر منتظر چیست؟
همه فالهای قهوه همه خوابها و حتی حاجی میگویند او میآید و شیرینترین روزهای زندگی را برایم رقم خواهم زد.
من با آنکه ته دلم ایمان دارم هیچوقت حاجی حرف نادرستی به من نزده و همیشه به نوعی یک روشنبینی عجیب و خدایی دارد از بس انتظارم طولانی شده کلافه و خستهام. به خصوص که در این یکی دو هفته که خیلی منتظر او بودهام دو مزاحم سمج داشتم که با شماره ناشناس برایم پیام فرستادهاند و مرا دچار توهم کردهاند. آدم اینجوری خیلی احساس ناامیدی میکند. اصلا ناامیدی بر روح و روان آدم غلبه میکند.
خیلی خستهام،خسته بینهایت.
در همان مرحله هستم که رضا صادقی میگوید: وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم...