نمیدانم ستاره بود،آفتاب بود،چه بود...
من خوابیده بودم و بیدریغ بر من میتابید و تمام وجودم را گرما و نور بسیار لذتبخشی فرا گرفته بود. سر بلند کردم و با ترس به آن نگاه کردم و میترسیدم چشمم را بزند اما از نور ملایم و بسیار آرامشبخش آن حیرت زده شدم.
این روزها منتظر ورود ستاره عشقم هستم با تمام وجود و این روزها سر سفره افطار دم اذان قلبم پر از زمزمههای دعاست برای به آرامش رسیدن در کنارش،برای داشتن زندگی آرام و پر از تفاهم در کنار او به همراه دخترک که عزیزترین پاره هستیم است. برای داشتن فرزند عزیزی از او و دوباره ساختن خانهای که ویران شد این بار بسیار زیباتر و باشکوهتر. این روزها قلبم پر از دعاست پر از نیایشهای پنهانی...
لب ها میلرزد
شب میتپد
جنگل نفس میکشد
پروای چه داری،مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات رامیفشارم
و باد شقایق دور دست را
پرپر میکند
به سقف جنگل مینگری:ستارگان در خیسی چشمانت میدوند
بی اشک،چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را میگشایی،گره تاریکی میگشاید
لبخند میزنی،رشته رمز میلرزد
مینگری،رسایی چهرهات حیران میکند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان در خوابند
دروازهً ابدیت باز است
آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد
لبان راگم کنیم،که صدا نا بهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم،که شکوه روییدن در ما
میگذرد
باد میشکند.شب راکد میماند
جنگل از تپش میافتد
جوشش اشک همآهنگی را میشنویم
و شیره گیاهان
به سوی ابدیت میرود
"سهراب سپهری"