نامه مصاحبه کبک روزهای پاییزیم را دگرگون کرد.نامه ای که در اواخر روزهای مهرماه به دستم رسید.
بعد ماجرای سرقت از خانه پیش آمد که طی ماجراهایی و پس از گرفتن ذکر خاصی از حسینیه بلاخره فهمیدم دزد واقعی کیست. ماجرای عجیبی که میتواند یک سایه سیاه طولانی از زندگیم را حذف کند. شری که میتواند منجر به خیر بزرگی شود و این کلید فقط در دستان معجزه اوست.
استرسم همزمان با نزدیک شدن به زمان مصاحبه بیشتر میشد.روزها را میشمردم. یک ماه،20 روز،10 روز مانده... درست یک هفته قبل از مصاحبه با اضطراب بزرگی از خواب بیدار شدم.همان روز صبح آفتابی وقتی سرکار رفتم باران شدیدی گرفت و زود قطع شد و یک رنگین کمان فوق العاده زیبا درست روبرویمان چهرهنمایی کرد. ماجرای عجیبی که به قول بچهها سابقه نداشت.پیغام محبتآمیز و تسلیبخش خداوند را گرفتم و وجودم پر از آرامش شد. بعد از آن لحظه عکس پسزمینه موبایلم همین رنگین کمان جادویی شد.از این لحظه به بعد اضطرابم مثل غول سیاه بزرگی بود که تبدیل به یک سوسک کوچولو شد و من آن را توی یک شیشه انداختم و درش را بستم.سفر با پرواز ماهان راحت انجام شد. هتل شالیمار پارک افتضاح بود و غذایش بدتر اما بعد از مصاحبه موفقیتآمیز قلبم خیلی شاد و خرسند شد حتی علیرغم اینکه خانم آفیسر به من گفت برای گرفتن مجوز رفتن دخترم باید آن رضایتنامه لعنتی را بفرستم و در این صورت خیلی سریع مجوز برایش صادر خواهد شد. دلم از کمک بزرگی که خدا برایم فرستاده بود و بدون کلاس و مدرک فرانسه توانسته بودم قبول شوم آنقدر روشن بود که برای حل مشکلم هیچ شکی نداشته و ندارم.
حالا آخرین روزهای پاییز است و داریم به زمستان 92 نزدیک میشویم.آشنایی من و ا.م دارد یک ساله میشود. عجیب است چنین عشق بزرگی که در دوری و مفارقت شکل گرفته است و در بیخبری و تنهایی. او را نمیدانم ولی با گذشتن هر روز نه تنها عشقم کم نشده که هر روز بیشتر شده است. عجیبتر از همه چیز این است که در این بازی من و ا.م دو نظاره کننده خاموش و مبهوتیم. متولی اصلی این داستان یکی دیگر است. همانیکه اضطراب و ترس از مصاحبه زن تنهای درونم را دید و آن رنگینکمان را برایم ترسیم کرد تا دیگر نترسم.همانکه همیشه مراقب من و فرزندم بوده است و مردی به مهربانی باران را برای ما خواهد فرستاد تا مراقبمان باشد. مردی که روح و قلبی نجیب و اصیل دارد و با دستان مهربانش برای ما خانهای امن و آرام خواهد ساخت.
دو شب قبل خواب مصاحبه برایم تکرار شد اما با مردی میانسال که موهای جلوی سرش ریخته بود و خود را یک بازرگان معرفی کرد. با هم گفتگویی داشتیم و او در حین مصاحبه 4 کارت به من داد که آخرینش شامل این جمله بود: خیلی دلم میخواهد دوباره ببینمت و انشا.. به زودی همدیگر را میبینیم!
من فکر میکردم باید بعد از مصاحبه به خانه برگردم و داشتم فکر میکردم اگر خانه دور باشد در این هوای برف و بارانی باید آژانس بگیرم تا راحت تر به خانه برویم(دخترکم جایی در همان ساختمان منتظر من بود)آمدم بیرون و نگاهی به بیرون انداختم. کلیسای بزرگ و زیبایی در نزدیکی دیده میشد که فکر میکردم بسیار نزدیک خانهام است پس خانه باید خیلی نزدیک باشد و نیازی به آژانس نیست به همین دلیل با آرامش و خیال راحت از مرد خداحافظی کردم تا به خانه برویم.
آیا میتواند به این مفهوم باشد که عمر این جدایی طولانی و زجرآلود به پایان است و لحظه دیدار در همین نزدیکیهاست؟