خواب میدیدم که با پسری در حال افتادن و لیزخوردن از یک تپه مانند هستیم. من خیلی خیلی میترسیدم. از دو چیز میترسیدم. وقتی افتادم پایین او را فرستادم دنبال چیزی که دوست داشت چیزی مثل کاتالوگهای رنگی.
خودم به خانهای بزرگ و متروکه گریختم که بسیار قدیمی بود. آنقدر تاریک و ویران بود که از آن گریختم اما هنگام بیرون آمدن یک تیم مهندسی را دیدم که روی تعمیر آن کار میکردند.
مرد جوانی که رییس تیم مهندسی بود به من گفت : مژده ای دل که مسیحانفسی میآید...
مدتهاست خواب یک پسر کوچولوی دوستداشتنی میبینم که واقعا پسر کوچولوی خودم است.وجودش را مثل وجود سارا باور دارم که فرزند خودم است:پارهای از تنم با عشقی مادرانه که در وجودم جریان دارد. این خواب آنقدر برایم تکرار میشود که نگران میشوم نکند از ا.ص حامله شوم. حتی تصورش را هم نمیخواهم بکنم.من ا.ص را دوست دارم او قطعا پدر مهربان و مسئولیتپذیری خواهد شد اما حتی فکر کردن به اینکه بر سر تربیت فرزندمان چقدر اختلاف نظر خواهیم داشت مرا دچار استرس و سرگیجه میکند.
تنها چیزی که حس درونیم میگوید این است که مسیر سرنوشتم دارد به نقطهای نزدیک میشود که قرار است دوباره مادر شوم. حتی مطمئن نیستم این پدر عزیز کیست اما چنین به نظر میرسد اراده خداوند میخواهد مرا به زودی دوباره مادر کند این بار مادر یک پسرکوچولوی شیرین مثل خواهربزرگترش سارا. وای که نیامده و ندیده چقدر دوستش دارم. هروقت برادرزاده کوچکم را که یک پسر بانمک است در آغوش میگیرم با خود میگویم وای چه لذتی دارد که یک بار دیگر مادر چنین فرشتهای شوم. وقتی برایش میخواهم لباس بخرم هنگام انتخاب لباسهای پسرانه ناخودآگاه با خود میگویم شاید روزی بیاید که برای جوجه کوچولوی خودم لباس بخرم. چه لذتی دارد همزمان مادر یک پسر شیرین و یک دختر ملوس که دارد به نوجوانی نزدیک میشود باشی.
بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی......"نلسون ماندلا"
***
خواب یک گنجشک کوچک میدیدم که در دستم گرفتمش تقریبا بدون مقاومت و او را به خانه ام آوردم. گنجشک ابتدا ناراضی به نظر میرسید اما به مرور زمان دیدم که بهتر به نظر میرسد. رفتم برایش آب و دانه بیاورم و زمانی که برایش آوردم دیدم در مجاورت او یک گنجشک خیلی بزرگتر هم قرار دارد بدون اینکه یادم بیاید او را کی گرفته ام. گنجشک بزرگ با آرامش در حال خوردن آب و دانش بود و از اینکه اسیر من شده بود هیچ نارضایتی و ملالی نداشت شاید حتی خیلی راضی به نظر میرسید.
حالا من بودم و دو گنجشک: یکی کوچک یکی بزرگ.از داشتن آنها راضی و خوشحال بودم.
دیشب در رویایی عجیب،خواب یک بوسه خیلی بزرگ دیدم!
آنقدر بزرگ که گویا تمام وجودم را بوسهای در بر گرفت.
کماکان تنها هستم. خیلیها هستند ولی شرایط من سخت و پیچیده است. میدانم تنهاییم نتیجه مسلم شرایط زندگیم است و نباید زیاد امیدوار باشم به پر شدن این تنهایی.
تنها یک گوشه چشم از لطف خدا میتواند این مغاک تنهایی را پر کند.تنها...