در تاریکی بهت و تردید هستم و دائما از طریق نشانهها دعوت به صبوری میشوم.
دلم برای ا.م تنگ شده و به زمان کوتاهی فکر میکنم که با هم گذراندیم و در آن بیشتر از هر چیز دیگر از گفتگو با یکدیگر لذت بردیم.
آیا من زیادی حساس بودم یا بیش از حد خوب بودنش توقع مرا بالا برده بود؟
به او فکر میکنم با آن شرایط ایدهآلش و اینکه باور این همه برایم کمی سخت بود اما فقط یک چیز برایم قابل باور بود: پشتیبان و دوستی همیشگی دارم که میخواهد به من در بهترین حالت آرامش بدهد و این هدیه از طرف او بود. پسرک از طرف او بود. پسرک خنده روی مهربان خونگرم و شیطان که از سنش خیلی عاقلتر بود ،باهوش بود و تحصیلات بالا،پولدار ولی متواضع،ظاهری دلپسند و دوست داشتنی..
در زمان مجردی کم نداشتم از این کیسهای طلایی که به دلایلی مرموز که برای خودم ناشناخته بود به سویم جذب میشدند و من به خاطر اعتماد به نفس پایین مثل شبکوری که از نور فرار میکند به سمت آدمهای پایین تر از خودم پرت میشدم اما آن موقع هنوز جوان بودم و خیلی باطراوت و یک بچه هم بیخ ریشم نچسبیده بود. از طرف دیگر یک دختر خیلی ظاهربین و احمق بودم با ایدهآلهای خاص ذهنی ولی در این برهه از زندگیم عجیب است چنین آدمی....بخاطرم نمیآید یک نفر در کل زندگیم به اندازه ا.م همه چیز تمام باشد.
فقط خدا میداند نتیجه صبوریهایم چه خواهد شد. آیا دوباره روزی میرسد که در آغوش مهربان ا.م آرام بگیرم و در گوشش زمزمه کنم آن ماهی آبی آرامش را بلاخره به من دادی!
دیشب خواب دیدم درکنار مردی هستم که از چهرهاش چیزی به خاطرم نمانده اما وقتی مرا در آغوش کشید و سر روی شانهاش گذاشتم همان حس با ا.م بودن را داشتم. وقتی در آغوش مردی هستی که دوستش داری و تحسینش میکنی و میدانی که خیلی چیزها را بدون گفتن میفهمد...همان حس را داشتم و عجیب اینکه امروز را با خاطره آن آغوش شارژ بودم!
به این ایمان دارم که آن ماهی آبی رنگ سهم دل خسته من است...
بگذار تا رفتنی ها بروند
بگذار بگویند حساسی و سختگیر
بگذار هرچه می خواهد پیش بیاید...
آن ماهی مال من است!
خود خود خدا قولش را به من داده است...
یک نامه از اداره مهاجرت کبک آمده که خیلی ضدحال است. گویا هنوز احتمال مصاحبه وجود دارد. ای وای زبان فرانسه نصفه کاره ای وای دلار ای وای ای وای...باید یک بار دیگر پیش عموحاجی بروم و برگه صلوات بگیرم. میخواهم نذر کنم اگر CSQرا بدون مصاحبه بگیرم آن چک کذایی را درجا پاره کنم.
***
ا.ر که پارسال زمستان خورشید زندگیم شده بود ولی سرانجام مرا در تاریکی غرور و بیمهری گذاشت امسال دیوانهوار میکوشد که دوباره مرا به دست بیاورد. چرا ما انسانها اینقدر بدبختیم؟وقتی کسی را داریم که دوستمان دارد و دوستش داریم فکر میکنیم این یک چیز خیلی بیارزش است و آنقدر بیتوجهی میکنیم که طرف ناامید میشود و میرود بعد در عزای رفتنش شیون میکنیم؟ سرانجام آن مرد مغرور عاشق را در کوچه پشت در بسته گذاشتم و به هیچ کدام از حرفها و دلجوییهایش اعتنا نکردم. میدانم که دست بردار نیست. میدانم اما دیگر دوستش ندارم. وقتی کسی را دوست ندارم دیگر ندارم...
***
بهمن امسال اتفاق جدید زیبایی در زندگیم دارد روی میدهد. آنقدر در عشق احساس ناامنی میکنم که حد و مرزی ندارد اما وقتی به این فکر میکنم که شاید ا همان پسری باشد که از طرف دوست و یاور همیشگی به زندگیم فرستاده شده و آنقدر دوست داشتنی و مهربان است که علیرغم همه مشکلات و بدقولیهای موجهش هنوز به او بدبین نشدهام ،همان پسری که آن ماهی آبی را به من خواهد داد خیالم تخت میشود که معجزه امکانپذیر است.
دیشب برای اولین بار ته کوچه شقایق توی ماشینش صیغه محرمیت را خواندیم اولین بوسهها را ردوبدل کردیم. شیرین و مهربان و جوان بود...هنوز طعم شیرین عشق زیر زبانم مانده است...