دستهایت

این شعر موردعلاقه زمان دبیرستانم بود سروده یک شاعره روشندل که در عنفوان جوانی درگذشته است.

آنقدر این شعر در وصف یک رابطه خوب جامع و کامل است که حد ندارد. شعر خوب همین است. بعد از سالهای زیادی که از مرگ شاعر جوانش گذشته در گوگل که می زنی پیدایش می کنی.

 

دستهایت چه پر غرور و چه گرم

سایه افکنده روی فردایم

بین انگشتهای عاشق تو

باز در جستجوی فردایم

             ***

قصه اعتماد ما به خدا

شاید آغاز راه فردا بود

ریزش کوه وحشت و تردید

رویش عشق وحشی ما بود

             ***

ما علف را به خاطر آوردیم

وقتی از یاد باغبان می رفت

قصه کوچ رعد را گفتیم

وقتی از شهر آسمان می رفت

             ***

من به دنبال نور می گشتم

و تو  خورشید لحظه ها بودی

من به پرواز فکر می کردم

و تو شاهین قصه ها بودی

             ***

فصل ، فصل سرودن از فرداست

فصل تکرار آبی لبخند

فصل آمیزش شروع و شعور

فصل سرشار و ساده پیوند

             ***

چشمهای من و تو می دانند

که عطش وصف خشکسالی نیست

قاطعیت نشان باور ماست

جمله عشق ما سئوالی نیست

             ***

روزی از روزهای بارانی

ما صدا می شویم بر لب رود

می سپاریم دل به بیداری

دور از این چشمهای خواب آلود

             ***

از غروب شهاب می گذریم

تا بلوغ ستاره می تازیم

با " صدف " های ساحل فردا

کلبه ای  رو به عشق می سازیم.

"مرحومه : زهره قاسمی فرد"

بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست

این روزا دیگه نمیشه چندان با خیال راحت خوابید...

Feeling Home

خیلی وقت است که احساس دور بودن از خانه را دارم. انگار گم شده‌ام و هرچه میگردم نمی‌توانم پیدا شوم. جالب اینجاست که کاملا در خانه کنونیم احساس آرامش می‌کنم،همه چیز خوب است به جز دو سه ماه سرمای زمستانیش که خیلی آزاردهنده است. از سکوت و آرامش و هوای خوب،نور کافی و اثاثیه ساده ولی باسلیقه‌اش لذت می‌برم. آرامش فکر و روانم نسبت به دوران ازدواجم واقعا به سطح نسبتا مطلوبی رسیده است اما جای چیزی خالی است که شاید عشق باشد.
دخترک را با تمام وجود دوست دارم  و این جنس عشق را گرامی می‌دارم اما او هنوز کودکی بیش نیست و از همه مهمتر فرزندم است،موجودی که تا آخر عمر باید نگرانی را چاشنی عشقش کنم. 
زن پرحرارت و داغی در وجودم مخفی است که می‌خواهد خواسته شود،دوستش بدارند و ستایشش کنند و نوازش و لمس شود. می‌خواهد با هیجان و شادمانی لباسهای سکسی بپوشد و تن زیبا و هنوز جوانش را به رخ بکشد،موهای بلند و انبوهش را روی شانه‌ها بریزد و خط چشم بلند مشکی و رژ غلیظ سرخابی‌رنگ بزند و چشم مرد موردعلاقه‌اش را به خلوت خاصی باز کند که تا به حال هر زمان هر کسی را به آن دعوت کرده به طرزی جادویی مسحورش ساخته است.
ا.م رویای بسیار شیرینی است که همه عوامل روحانی و پیشگوی آینده حتی خوابهایی که در شبهای نومید تنهایی می‌بینم خبر از آمدنش می‌دهند،شاید حتی قبل از اینکه با او آشنا شوم به من نوید آمدنش را داده‌اند ولی نمی‌دانم ،نمی‌دانم این گره چیست این دیوار ضخیم چیست که دریچه‌ای در آن گشوده نمی‌شود؟
ا.م تنها مردی در زندگیم است که در همان دیدار اول زیباییم را با نگاه و زبان خیلی صادقانه و محبت‌آمیز ستود : به نظر من شما واقعا زیبا هستید!
و اینکه مردی با آن لحن صادق و مهربان تو را بستاید و بدون تمام بازیهای احمقانه بقیه آدمها،رو در رو تو را زیبا و خواستنی بداند و به زبان بیاورد خیلی ارزشمند است.
حالا تنها هستم و از او بیخبر. میدانم فقط کافیست اراده کنم تا یک نفر دیگر را پیدا کنم که شاید دوستم داشته باشد اما دست و دلم به هیچ کاری نمی‌روند. این بخت قفل شده است و دیگر نمی‌خواهم کلیدی پیدا کنم.
 دلم از تجربه رنج دیگر می‌ترسد. مانند دهقان خوش خیالی هستم که دانه‌هایش را با ترس و لرز در زمین خشکی پاشیده و منتظر معجزه باران است. چشم بر آسمان،با دلی نومید و غمگین اما به اعماق وجودش که می‌نگرد کورسوی دوردست امیدی ناامید هنوز پیداست.
عجیب است،تازگیها صدای آب که می‌شنوم نمی‌دانم چرا ناخودآگاه تصویری واضح در ذهنم نقش می‌بندد: یک روز بارانی و سرد پاییزی،من و ا.م در کنار هم آرام گرفته‌ایم و به صدای باران گوش می‌دهیم در حالیکه قلبمان لبریز عشقی گرم و آرامش‌بخش است.