امروز 30 ساله میشوی مرد پنهان شده پشت پرده های تاریکی.
امروز خیلی به این رابطه عجیب مشکوکم. شاید ایمانم ضعیف شدهاست.
نمیدانم آیا تو واقعا همان پسری هستی که آذرماه سال 91 در خواب دیدم و او را امیر اسعد صدا کردم و از او خواستم آن ماهی آبیرنگ زیبا را از رودخانه بگیرد و به من بدهد؟
ماههاست که نیستی،ماههاست که نبودهای.اصراری نداشتم روی بودنت اما چیزی مثل دعا مثل معجزه مثل ایمان از من میخواست مطمئن باشم که تو روزی در زندگیم خواهی بود تا ابد و به من آرامش خواهی داد.
باز همان چیز عجیب که میتوانی اسمش را ایمان بگذاری یک ماه قبل از من خواست تو را در همین مرحله در همین بیخبری رها کنم و وارد مرحله جدیدی از زندگی شوم.
پارسال بود که برایت این پیغام را فرستادم در چنین مقطع زمانی .آیا امسال اصلا لحظهای هم به من فکر میکنی؟
ممنونم از خدا که تو را آفریده است
پای تو را به خلوت قلبم کشیده است
*********************
پ.ن :
همانوقت که مشغول نوشتن این متن بودم،یک تماس تلفنی مشکوک داشتم از این شماره 09302120289 با یک صدای مشکوکتر که مشخصا تغییر داده شده بود.
این روزها در دلم بیوقفه باران میبارد و منتظرم. منتظر رنگینکمان.
ماه رمضان است،گرم و طاقت فرسا.
با خودم میگویم هر اتفاقی هم که بیفتد و هر طوفانی وزیدن بگیرد کشتیبان من نوح است.
بیشتر از هر زمان دیگری دلم یک مرد مهربان و خوب و لایق میخواهد و میدانم که برگ برنده در دستهایم است : اطمینان و توکلی که به حضرت دوست دارم. و برای همین است که با اینهمه کشش و انرژی جنسی در وجودم 2 سال صبر کردم تا مبادا دست از پا خطا کنم و آخر مهر این صبر طولانی را با اجازه خودش گشودم.
خواب ا.م را تازگیها زیاد میبینم. چهارشنبه هفته بعد 30 ساله میشود. ایکاش میدانستم غایت این ماجرا چیست.
همه چیز از خواب آن شقایقهای صحرایی شروع شد که بعد از بارش باران ملایمی در بیابان به طور غیرمنتظره روییده بودند شاید هم از آن فال حافظ که میگفت: بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم یا اگر رفیق شفیقی،درست پیمان باش...
نه ،اما انگار همه چیز از آخرین جلسه کلاس رقص میرداماد شروع شد. تلاقی ناگهانی و گفتگو با مردی که ابتدا مثل موارد دیگر ظرف این دو سال که از جانب حضرت دوست به صبوری دعوت شده بودم از همصحبتی با او طفره رفتم اما نمیدانم چه انگیزهای بود چه حس پنهانی که یک مکالمه ساده و بی اشتیاق سرشار از روزمرگی مانند عوض کردن لپتاپ و یا مزایای شرکت در کلاس ورزشی را با او ادامه دادم،اما مرد جوان خوشقیافه در انتهای مکالمه خیلی مودبانه و بااحترام از من خواست به ارتباط دوستانه با او فکر کنم که همه آدمها جفت میخواهند حتی اگر کارمند و مادر و پرمشغله و ... باشند. هنوز داغی و سنگینی آن مهر صبوری طولانی را روی قلبم حس میکردم برای مردی رویایی که در ذهن و دلم همرنگ افسانههای دور شده بود. شمارهاش را با تردید گرفتم درحالیکه با شگفتزدگی میدیدم قلبم از دیدن او مشعوف و هیجانزده شده است. نه به خاطر ظاهر جذابش بود نه لحن دلنشین نه سخن گفتن متین و آقامنشانه،یک انرژی و نیروی خاص بود که مدتها میشد از مردی نگرفته بودم.
وقتی به خانه آمدم فال حافظ گرفتم:اگر رفیق شفیقی،درست پیمان باش... فرداصبح با ندا حرف زدم،از اینکه گویا آن کیس دومی که فهیمه میگفت به راستی سرراهم سبز شده است. چند روز صبر کردم. وقتی پیش حاجی بابا رفتم گفتم میخواهم امروز برایم یک پدر واقعی باشد و در تصمیمگیری کمکم کند. قرآن را گشود و گفت مبارک است،مالکی که قدر تو را خوب میداند. از او درباره ا.م پرسیدم. گفت فعلا ولش کنم. 3 بار تکرار کرد. و اینگونه بود که پس از تمام کردن برگه صلوات ،دوباره مردی را به خانه دلم راه دادم.
شب اولی که به من تلفن زد بعد از تمام شدن مکالمه انگار کسی صدها خروار هیزم گداخته در قلبم و پیکرم افروخته بود. در این شک ندارم پ از آن آدمهای خاصی است که استعداد روحی و انرژی درونی فراوانی دارند و پتانسیل بسیار زیاد برای مدیوم شدن. سه شب متوالی بیرون رفتیم. از خواب و خوراک افتاده بودیم. به قول خودش مریض هم شده بودیم. شبها که میخواستم بخوابم نصفه شبی با وجود خستگی زیاد با نیروی آرام و سنگینی از خواب می پریدم بدون هیچ دلیل خاصی و روز بعد میشنیدم که او هم بیدار بوده است. صیغه محرمیت را که خواندیم دیگر نمیتوانستیم دستهای همدیگر را رها کنیم. انگار دو آهن ربا بودیم از نوع غیرهمسان که با میل و ولع شدید به سمت هم کشیده میشوند. آنقدر بیقرار بود که وقتی پشت فرمان نشسته بود از من خواست قبل از رسیدن به یک جای امن گونهاش را ببوسم و من نه یک بار که چندبار چنین کردم و چه شیرین بود،تا به حال از بوسیدن گونه هیچ مردی این لذت عمیق را تجربه نکرده بودم. بوسیدن این مرد زیبا به شیرینی خوردن یک تکه شکلات تازه یا بستنی وانیلی است!
شب سوم بلاخره فرصتی پیش آمد که بعداز تقریبا 2 سال سکس را تجربه کنم آن هم با این مرد ..مهمتر از همه چیز این بود که واقعا میخواستم این مهر شکسته شود. صبح آن روز با حاجی و ظهر آن روز با فهیمه مشورت کرده بودم. فهیمه گفت این کار برای تو مثل ریشه دواندن است و این کار را انجام بده. حاجی گفت یک لحظه هم درنگ نکنم. در انتهای شب ماجراهایی پیش آمد که باعث شد هم من و هم او علیرغم تجربه خوبی که با هم داشتیم تصمیم بگیریم مدتی فکر کنیم و راجع به آینده رابطه تصمیم بگیریم. گاهی اوقات علیرغم اینکه ایمان دارم این رابطه به جاهای خوبی ختم میشود با خود میگویم در بدترین حالت با شرایط سختی که از او خواستهام برای آینده رابطه مان تامین کند ممکن است برود و دیگر نیاید.
مهم این است که در اولین هفته تابستان ، مسافرتی کوتاه و سه شبه به بهشت کردم و برگشتم. و این مسافرت در کنار این مرد که از سنش خیلی جوانتر میزند اما آهنگهای قدیمی و آرام گوش میکند و رفتارش متین و آقامنش است و بوسیدنش طعم خوراکیهای بهشتی میدهد خیلی لذتبخش بود. حالا یک دو راهی عجیب سر راهم قرار گرفته است. میدانم که روزی مجبورم این را از خودم بپرسم: پ یا ا.م؟کدامیک برایم بهتر هستند